مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و دوم(امضا با چشم بسته)

معلم سه تا جمع به ما داده بود . جواب هر سه جمع من غلط بود. معلم دفتر حسابم را نشانم داد، دعوایم کرد و گفت: این صفحه را باید ببری تا پدرت آن را ببیند و زیر آن را امضاء کند. وقتی که از مدرسه به خانه بر می گشتم، همه اش فکر می کردم که چطور دفتر حسابم را به بابام نشان بدهم! می دانستم که از دیدن آن اوقاتش خیلی تلخ خواهد شد. معلم سه تا جمع به ما داده بود . جواب هر سه جمع من غلط بود. معلم دفتر حسابم را نشانم داد، دعوایم کرد و گفت: این صفحه را باید ببری تا پدرت آن را ببیند و زیر آن را امضاء کند. وقتی که از مدرسه به خانه بر می گشتم، همه اش فکر می کردم که چطور دفتر حسابم را به بابام نشان بدهم! می دانستم که از دیدن آن اوقاتش خیلی ...
16 مرداد 1390

داستانهاي منو بابام قسمت هشتاد و يكم(باباي خوب من)

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل بود. من و بابام به كنار دريا رفتيم. چند روز در آنجا مانديم. گردش و تفريخ خوبي داشتيم. گاهي هم بازي مي كرديم. يك روز صبح، بابام گفت: بازي امروز ما پرتاب سنگ است. هر يك از ما يك سنگ برمي دارد و آن را توري دريا مي اندازد. هر كدام از ما كه سنگش دورتر رفت، بازي را برده است. تابستان بود. مدرسه ها تعطيل بود. من و بابام به كنار دريا رفتيم. چند روز در آنجا مانديم. گردش و تفريخ خوبي داشتيم. گاهي هم بازي مي كرديم. يك روز صبح، بابام گفت: بازي امروز ما پرتاب سنگ است. هر يك از ما يك سنگ برمي دارد و آن را توري دريا مي اندازد. هر كدام از ما كه سنگش دورتر رفت، بازي را برده است. تا عصر بازي كرديم. دلم...
16 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتادم (آشپزی بابام)

رفتم توي آشپزخانه و به بابام گفتم: باباجان، خيلي گرسنه هستم. ناهار چه داريم؟ بابام گفت: يك آش خيلي خوشمزه پخته ام. بابام آش را بتوي دو تا بشقاب گود كشيد و روي ميز گذاشت. خودش دو سه تا قاشق آش خورد. از صورتش پيدا بود از آشي كه پخته است خوشش نمي آيد. من هم همان طور به آش نگاه مي كردم و به آن لب نمي زدم. آش بوي دود مي داد. رنگش هم سياه شده بود. بابا مرا دعوا كرد كه چرا غذايم را نمي خورم. قاش را برداشتم، ولي هر چه كردم، ديدم كه از آن آش نمي توانم بخورم. بلند شدم و بشقاب آشم را جلو سگمان ريختم. بابام باز هم دعوايم كرد. ولي، وقتي كه ديد سگمان هم از آن آش بدش آمده است، آرام شد. آن وقت، خودش هم آش توي بشقابش را دور ريخت و گ...
12 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و نهم (خیمه شب بازی)

آن روز از دو تا از دوستانم دعوت كرده بودم كه از صبح به خانه ما بيايند تا با هم بازي كنيم. بابام، كه خيلي دلش مي خواست ما را سرگرم كند، گفت: بعد از ناهار، به حياط بياييد و خيمه شب بازي تماشا كنيد. بعد از ناهار به حياط رفتيم. بابام، در گوشه حياط، يك اتاقك خيمه شب بازي درست كرده بود. جلو آن هم دو تا نيمكت گذاشته بود. آن روز از دو تا از دوستانم دعوت كرده بودم كه از صبح به خانه ما بيايند تا با هم بازي كنيم. بابام، كه خيلي دلش مي خواست ما را سرگرم كند، گفت: بعد از ناهار، به حياط بياييد و خيمه شب بازي تماشا كنيد. بعد از ناهار به حياط رفتيم. بابام، در گوشه حياط، يك اتاقك خيمه شب بازي درست كرده بود. جلو آن هم دو تا نيمكت گذاشته ب...
12 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و هفتم(توپ من و سر بابام)

من و بابام داشتيم كنار خيابان توپ بازي مي كرديم. يك بار كه توپ را با پا زدم، توپ از وسط پاي بابام گذشت و افتاد توي يك چاله گود. بابام رفت توي چاله تا توپ را بيرون بياورد. من كنار چاله ايستاده بودم و منتظر بودم تا بابام توپ را بيرون بيندازد. ناگهان چشمم به توپ افتاد. از ذوقم لگد محكمي به توپ زدم. همان وقت بابام را ديدم كه با سر بادكرده، توپ در دست از چاله بيرون آمد. دلم خيلي سوخت. سر بابام را به جاي توپ گرفته بودم. از كار بدي كه كرده بودم خجالت مي كشيدم و هم براي بابام غصه مي خوردم. گريه ام گرفت، ولي بابام خنديد و مرا بغل كرد و به خانه برد. ...
12 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و هشتم( یک جای خالی)

عمه ام آمده بود پيش ما. آن روز غذاي خوشمزه اي پخته بود. ظهر بود و ناهار حاضر بود. عمه ام و بابام منتظر من بودند تا ناهار بخوريم. جاي من خالي بود. عمه ام بابام را دنبال من فرستاد. من داشتم كتاب مي خواندم كه بابام آمد و گفت: چرا نمي آيي ناهار بخوري؟ فوري كتاب را همان جا گذاشتم و رفتم تا ناهار بخورم. منتظر بابام بوديم. حالا جاي او خالي بود. هرچه نشستيم بابام نيامد. اين بار عمه ام مرا دنبال بابام فرستاد. رفتم و ديدم كه بابام ناهار را فراموش كرده است. همان طور، مثل من، روي زمين خوابيده بود و داشت كتاب مرا مي خواند. ...
12 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و ششم(تنبیه فراموش شده)

من و بابام داشتيم توي خيابان گردش مي كرديم. بابام برايم يك موز خريد. موز را خوردم و پوست آن را توي خيابان انداختم. بابام با مهرباني گفت: پسرجان، اين كار برد است. خيابان را كثيف مي كني! در همان وقت، آقايي داشت از پشت سر ما مي آمد، پايش را روي آن پوست موز گذاشت. ليز خورد و به زمين افتاد. من و بابام دلمان براي آن آقا سوخت. يك آدم بد ديگر هم، مثل من، پوست موزش را روي زمين انداخته بود. بابام هم پايش را روي آن پوست موز گذاشت. او هم ليز خورد و به زمين افتاد. بابام نگاهي به پوست موز انداخت و تازه فهميد كه پوست موز نه تنها خيابان را كثيف مي كند، بلكه سبب به زمين خوردن مردم هم مي شود. آن وقت، يادش افتاد كه بايد، همان وقت كه پوست موز را ب...
12 مرداد 1390

رمضان آمد و آهسته صدا كرد مرا

رمضان آمد و آهسته صدا كرد مرا مُستَعِّدِ سفر شهر خدا كرد مرا از گلستان كرم طُرفِه نسيمي بِوَزيد كه سرا پاي پر از عطر و صفا كرد مرا نازم آن دوست كه با لطف سليماني خويش پله از سلسله ديو دعا كرد مرا فيض روح‌ القُدُسَم كرد رها از ظلمات هم رهي تا به لب آب بقا كرد مرا من نبودم به جز از جاهل گم كرده رهي لايق مكتب فَخرُ النُّجبا كرد مرا در شگفتم ز كرامات و خطاپوشي او من خطا كردم و او مهر و وفا كرد مرا دست از دامن اين پيك مبارك نكشم كه به مهماني آن دوست ندا كرد مرا زين دعاهاست كه با اين همه بي‌برگي و ضعف در گلست...
10 مرداد 1390

دل های با صفا

  شب هنگام كه ستاره هاي آسمان دوستي، سوسو مي‌زنند، صداي پاي عابري را مي‌شنوم كه در سبدش مهرباني مي‌‌فروشد. به شهرها و ديارهاي بي‌‌شماري سفر كرده، اما مهرباني‌هايش در سبد جا مانده‌اند. او مدام داد مي‌زد: مهرباني! مهرباني! مهرباني! به سراغش مي‌روم تا مهرباني‌هايش را بخرم، اما مهرباني را به من نمي‌فروشد، بلكه مي‌‌بخشد و من در مهرباني‌اش غرق مي‌شوم و فكر مي‌كنم كه هنوز مي‌توان به دل‌هاي باصفا، چشم اميد داشت!  ...
10 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفتاد و پنجم(نان شیرینی)

من هرجا در خانه مان شيريني پيدا مي كردم مي خوردم. اما هميشه به بابام مي گفتم: شيرينها را من نخورده ام! يك روز،  كه من هنوز از مدرسه برنگشته بودم، بابام كاري كرد كه تا من بفهمم كه ديگر نبايد دروغ بگويم. وقتي كه از مدرسه برگشتم، ديدم از بابام خبري نيست. ولي روز ميز وسط اتاق چشمم به يك جعبه بزرگ شيريني افتاد. كنار آن هم يك كاغذ ديدم كه بابام رويش نوشته بود: ناخنك نزن! از خوشحالي پريدم روي ميز. در جعبه را باز كردم، به جاي شيريني چشمم به بابام افتاد. هم دلم سوخت و هم خيلي خجالت كشيدم. به بابام قول دادم كه ديگر دروغ نگويم. ...
10 مرداد 1390